اسپنتان

ساخت وبلاگ
مقنعه بلند چانه دار با چادر سیاه کش دار پوشیده است.چادرش از تمیزی برق می زند ولی چروک است.رنگ چهره اش کمی از چادر روشن تر است.ماسک نزده است.معلوم است که کرونا برایش تمام شده است.لباسش آبی آسمان با گلهای ریز قرمز است.دعوت می کنم که داخل بیاید.دو دل است.می گوید"همین بیرون روی حصیر می نشینم."اصرار می کنم که داخل بیاید.قبول می کند.وارد هال می شود و نزدیک در می نشیند.نمی گویم که جلوتر بیاید.جایگاه همیشگی اش همین نقطه از زمین است.بعد از احوال پرسی،می گویم"پیاده آمده ای؟"آهسته پاسخ می دهد.نیم سخنش را حدس می زنم تا بشنوم.فقط می فهمم که با پسرش و با موتور آمده است.می گویم"درس می خواند؟"می گوید"کرونا که آمد درس را ول کرد.کار می کند."می گویم"مرز می رود."می گوید"نه!در دکان ساندویچی،شاگرد است و نوشابه تقسیم می کند.هر روز که از مغازه می آید از سختی کارش می نالد ،اما باز هم حاضر نیست که به مدرسه برود و درس بخواند.از ول گشتن بهتر است."می گویم"این آخرین فرزندت است و بقیه ازدواج کرده اند؟"لبخندی می زند و می گوید"بله این آخری است.البته یک دختر و پسرم که ازدواج کرده اند،هنوز در خانه ما زندگی می کنند.توان خرید زمین و ساختن خانه را ندارند.پسر و دامادم هر دو با موتور ،مرز می روند.مرز گاه بسته و گاهی باز است.راهشان طولانی و از دزدراهها است.آن یکی پسرم هم هر کار کردم درس نخواند.اصرار داشت که برایش موتور بخرم که با دوستانش برای گازوئیل کشی به مرز برود.آخر راضی شدم.دو تکه طلائی که از عروسیم مانده بود.فروختم و برایش موتور خریدم.باز خدا را شکر که کار می کند و معتاد نشده است." + نوشته شده در شنبه سوم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 1:38 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 144 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:22

اگر مهلت دهم تا شب برایم زندگینامه می بافد.بالشی به دستش می دهم تا کمی استراحت کند.سرش را که بر بالین می گذارد،انگار یاد مطلب مهمی افتاده باشد،دست در جیب بزرگ لباس بلوچی اش می کند و پودری شیری رنگ که با مهارت خاصی در کیسه فریزری پیچیده شده ،بیرون می آورد.آن را به دستم می دهد و می گوید"گرده درخت نخل است.در قدیم زنهایی که حامله نمی شدند با خوردن گرده ها آبستن می شدند.مزه بدی ندارد و ضرری به بدن نمی رساند،خودم برای دختر اولم ،دو ماه پشت سر هم خورده ام.مردان قدیم مثل الان صبور نبودند.اگر زنی حامله نمی شد یا مثل تو تک فرزند می آورد،حتما به بهانه بچه،زن دوم می گرفتند.هیچ کس هم ملامتشان نمی کرد.کما اینکه خدا بدون بهانه ،اجازه داده که چهار زن شرعی بگیرند و کسی ملامتشان نکند."تشکر می کنم و گرده ها را از دستش می گیرم.پودری نرم است که بوی سرزندگی نخلستان، به وقت بهار را می دهد.دلخور می شوم و با خود می گویم "مگر من درختم که با گرده نخل بارور شوم؟عالم و آدم می دانند که نیستم."زن سبزه رو انگار ماموریتش را انجام داده باشد،چشمهایش را روی هم می گذارد.او را رها می کنم و به آشپزخانه می روم.گرده گل  را روی میز پرت می کنم.روی صندلی می نشینم و به روبه رو خیره می شوم.ذهنم این بار به جای اراجیف درباره دین از تجربه پیشینیان می گوید.اینکه هیچ کس از خوردن گرده درخت نخل نمرده است.تو هم نمی میری! + نوشته شده در جمعه نهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 2:52 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 163 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:22

به هنگام تحویل برگه امتحان،چادرش را که به زور نگه داشته از دستش رها می شود و روی زمین می افتد.برگه را به دستم می دهد و چادرش را که پرخاک شده از روی زمین جمع می کند.نگاهی به مقنعه اش که تا نصف سر بالا کشیده و زلفی که روی چشمش آویزان است ،می اندازم.طره موی پریشانش با چادری که سر کرده نمی خواند.می گویم"چرا سر کلاس هم چادر سر می کنی؟گرمت نمی شود؟"می خندد و می گوید"موهایم بلند است ،اگر چادر را بردارم از زیر مقنعه نمایان می شود."بعد انگار یاد موهایی که رو پیشانی ریخته می افتد.کمی مقنعه را جلو می کشد.منتظر سخنی دیگر است.ترجیح می دهم سکوت کنم.با خود می گویم"لابد در جهنم زنها و دختران بی حجاب را از موج موهای بلندشان آویزان می کنند و کاری به کاکل کوتاهشان که از جلوی مقنعه بیرون زده ندارند!" + نوشته شده در جمعه نهم اردیبهشت ۱۴۰۱ ساعت 3:17 توسط اسپنتان  |  اسپنتان...
ما را در سایت اسپنتان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : espantano بازدید : 143 تاريخ : شنبه 17 ارديبهشت 1401 ساعت: 15:22